باز آوردن: چو بازآورید آن گرانمایه کین بر اسب زریری برافکند زین. فردوسی. بپیمان چنین رفت پیش گروه چو بازآوریدم ز البرز کوه. فردوسی. و رجوع به باز آوردن شود
باز آوردن: چو بازآورید آن گرانمایه کین بر اسب زریری برافکند زین. فردوسی. بپیمان چنین رفت پیش گروه چو بازآوریدم ز البرز کوه. فردوسی. و رجوع به باز آوردن شود
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید در آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
میوه دار کردن. به ثمر آوردن. ثمردادن. نتیجه دادن. میوه آوردن. منتج شدن. در حالت نسبت بدرخت، ثمر آوردن. (آنندراج). بار آوردن درخت و شاخ و مانند آن. میوه آوردن. (آنندراج) : اگر گل آرد بار آن رخان او نه شگفت هرآینه چو همه می خورد گل آرد بار. رودکی. همه سر آرد بار، آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خورد سر آرد بار. دقیقی. چنین گفت خسرو که گردان سپهر گهی خشم بار آورد گاه مهر. فردوسی. چنین تا برآمد بر این روزگار درخت بلا حنظل آورد بار. فردوسی. سرانجام گوهر ببار آورد همان میوۀ تلخ بار آورد. فردوسی. تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر تا درخت گل نیارد سنبل و شمشاد بار. فرخی. نباشد مار را بچه بجز مار نیارد شاخ بد جز تخم بد بار. (ویس و رامین). لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). تا در نزنی سر بگلش بارنیارد زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار. ناصرخسرو. اگر از خارسخن گوید گل روید ازو وگر از خاک سخن گوید دُر آرد بار. ناصرخسرو. نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. آن درخت سبز شد و خرمای تر بار آورد و جوی آب روان شد. (قصص الانبیاء ص 205). هرکه او تخم کاهلی کارد کاهلی کافریش بار آرد. سنایی. تا بوستان بتابش شاه ستارگان بر شاخ آسمان گون آرد ستاره بار. سوزنی. آری این دولتی است سال آورد چه عجب سال دولت آرد بار. خاقانی. خاک عشق از خون عقلی به که غم بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم. خاقانی. شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار. نظامی. از آن دسته برآمد شوشۀ نار درختی گشت و بار آورد بسیار. نظامی. بازجستند از حقیقت کار داد شرحی که گریه آرد بار. نظامی. لاجرم حکمتش بود گفتار خوردنش تندرستی آرد بار. سعدی (گلستان). برانداز بیخی که خار آورد درختی بپرور که بار آورد. سعدی (بوستان). اگر بد کنی چشم نیکی مدار که هرگز نیارد گز انگور بار. سعدی (بوستان). من آن شکل صنوبر راز باغ دیده برکندم که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد. حافظ.
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) : رو تا قیامت ایدر زاری کن کی مرده را بزاری باز آری ؟ رودکی. که یارد شدن پیش گردان چین که بازآورد فره پاک دین. دقیقی. بدو گفت هومان که بازآر هوش مکن بیش تندی و چندان مجوش. فردوسی. هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیانست که آوردی باز. ناصرخسرو. و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). صدهزاران چو تو به آب برد تشنه بازآورد و غم نخورد. سنایی. و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263). زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را ببستان آورد باز. نظامی. منزل شب راتو دراز آوری روز فرورفته تو بازآوری. نظامی. یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان). گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح بازآرد. سعدی (غزلیات). داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش. سعدی (طیبات). شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) : رو تا قیامت ایدر زاری کن کی مرده را بزاری باز آری ؟ رودکی. که یارد شدن پیش گردان چین که بازآورد فره پاک دین. دقیقی. بدو گفت هومان که بازآر هوش مکن بیش تندی و چندان مجوش. فردوسی. هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیانست که آوردی باز. ناصرخسرو. و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). صدهزاران چو تو به آب برد تشنه بازآورد و غم نخورد. سنایی. و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263). زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را ببستان آورد باز. نظامی. منزل شب راتو دراز آوری روز فرورفته تو بازآوری. نظامی. یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان). گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح بازآرد. سعدی (غزلیات). داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش. سعدی (طیبات). شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).